Monday 10 November 2008
دلتنگم
هوا سرده، سرد سرد هم نه، یه کم سرد. اونقدر که تا عمق استخون‌هام داره می‌لرزه. هوا اونقدر هم سرد نیست. اصلا شاید من سردمه. آره من سردمه و این بار دستام خالی از هر گرمایی همدیگه رو در آغوش گرفته‌ن. از پشت میز بلند میشم و به هوای راه رفتن و شاید گرم شدن به کنار پنجره میرم. کوچه تو سکوت و تاریکی فرو رفته و تنها موجودات متحرکی که میشه دید قطراتی هستن که از آسمون سقوط می‌کنن و بعد از یه پرواز دلچسب، رو شیشه فرود میان. هوا بارونیه و چشم من هم. دلتنگی این بار امونم رو بریده، دلم یخ زده و روحم خسته‌تر از اونیه که بخواد دلگرمم کنه. قاب عکس رو از روی میز برمید‌ارم و از دیدن لبخند به اون زیبایی ناخودآگاه لبخند میزنم. هوا سرده، اما خنده‌ش اونقدر گرم هست که بتونه لبام رو به حرکت واداره. میگم: باز که دلتنگم کردی، قرارمون این نبود. هنوز داره می‌خنده. غمم می‌گیره. شاید داره به من می‌خنده. شاید از این دوری راضیه. شاید ... . دستی به موهاش می‌کشم. روزهای خوب گذشته تو ذهنم جون می‌گیرن. کم‌کم سرما رو فراموش می‌کنم و .... پنجره باز میشه. اون بیرون به جای کوچه تاریک و ساکت، دالون نورانی و بزرگیه که تا دورها ادامه داره. تا اونجایی که ازش صدای زمزمه میاد. صدای زمزمه‌ای نرم و دلنشین. آروم قدم تو دهلیز میذارم و خستگی و سرما تو یه لحظه از وجودم رخت می‌بنده ...
زودتر از اونی که فکر می‌کردم به آخر دهلیز میرسم، به باغی بزرگ. میدو‌نم اینجا کجاست. این رو از بوی نارنج می‌فهمم. اینجا دیگه سرد نیست. دستهام گرم شدن. نه از بغل کردن همدیگه، این بار دستهایی رو تو آغوش گرفته‌ن که مملو از گرماست. روبروش وامیستم . نگاهش می‌کنم. آخ که چه دلتنگت بودم. می‌خوام این رو بهش بگم اما دستش رو رو لبم میذاره: هیس! بذار چشمامون حرف بزنن. دستش رو می‌بوسم و تو چشماش خیره میشم. دارن باهام حرف میزنن. حرفهایی که فقط من می‌فهمم و اون. حرفهایی پر از امید. حرفهایی به شیرینی قند. بوی نارنج و انار تو مشامم می‌پیچه و دیوونه‌م می‌کنه. دست دور گردنش می‌ندازم و تو آغوشم می‌گیرمش. به خودم فشارش میدم و اشک می‌ریزم. های و های. اشک میریزم و با هر قطره، انگاری دلتنگیها‌ از دلم بیرون میره ...
هوا سرده، سرد سرد هم نه، یه کم سرد. اما من سردمه. بیرون تاریکه و ساکت، دیگه قطره‌ها به شیشه نمی‌خورن. بارون بند اومده، و تو چشم من اما هنوز داره بارون میاد. دلتنگی دوباره تو دلم رخنه کرده و سرما وجودم رو دربر گرفته ...

پ . ن 1: ببخشید غم نوشتم. نمی‌خواستم اما باور کنید ...
پ . ن 2: دلتنگم.
پ . ن 3: از همه دوستانی که به من لطف دارن و وبلاگم رو تو مسابقه شرکت دادن ممنونم، اما فکر می‌کنم این مسابقه مخصوص کاربران بلاگفا باشه. به هر حال من خیلی ممنونم.
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
مدتها بود که اینجوری ننوشته بودی. فکر کردم یه جورائی با خودت کنار اومدی که از دلتنگیات ننویسی.هرچند که غمگینند ولی فوق العاده دلنشینند. دیروز یه کتابی رو تموم کردم به اسم پیامی در بطری اصل داستان از نامه هائی که گارت برای همسر از دست رفته اش می نوشته و توی دریا می نداخته شروع می شه نامه ها انقدر قشنگ و پراحساس بودن که غوغائی به پا می کنن. واقعا همچین احساساتی کم پیدا می شه و واقعا ارزشمندن...

Anonymous Anonymous said...
راستی منتظر کامنتت بودم حتی منتظر یه کامنت خصوصی! شاید بتونیم کمک کوچیکی بهت بکنیم و خوشحال می شیم که باما راحت تر باشی هم من و هم بابای گرفتار و پرمشغله.

Anonymous Anonymous said...
بازم ممنون
خیلی قالب قشنگی درست کرده بودید
بابک دید و خیلی تشکر کرد و گفت: باید یک تغییر اساسی برای نرم افزار حسابداریش بده ولی در حال حاضر اصلا فرصتش را نداره و اگر زمانش رسید حتما از کمک و ایده شما هم استفاده میکنه
بابای دنی ها این روزا خیلی گرفتاره و کارش خیلی زیاد شده
از اینکه من با شما آشنا شدم خیلی خوشحاله و خیلی خجالت کشید که خودش وقت نداره به من ساخت قالب را یاد بده و شما زحمتش را قبول کردین
البته در بلاگفا مثل شما مهارت نداره و باید مدتی باهاش ور بره تا کامل یاد بگیره
من خیلی مشتاق برای یادگیری هستم
من کامل زبان برنامه نویسی را فعلا نمیخوام یاد بگیرم فقط ساخت قالب را
مرسی مرسی
واقعا از داشتن دوست خوبی مثل شما خیلی خوشحالم و دیروز با مامان درسا کلی در مورد شما صحبت میکردیم

Anonymous Anonymous said...
چه غمی توی نوشته هاتونه
گویا عشقتون را از دست دادید
تو را خدا کمی ازش برام خصوصی البته اگه مایلید بنویسید
منکه مردم از فضولی

Anonymous Anonymous said...
این پستتون خیلی غم انگیز ولی با احساس بود
چه خوب که هنوزم مردهایی با احساس زیبا و بالا و رمانتیک وجود دارن
امیدوارم کسی که لایق این همه عشق باشه وارد زندگیتون بشه و به زندگیتون رنگ امید بده
هر چند که سخته ولی اگه خدا بخواد میشه

Anonymous Anonymous said...
سلام. حالت چطوره؟ هرچند که می دونم یه کمی بهم ریخته ای . متوجه شدم تو محیط کاریت مشکلی پیدا کردی یا اینکه ازاونجا خسته شدی یا بی انگیزه . ولی راستش ما اصلا نمی دونیم درچه رشته ای تحصیل یا فعالیت کرده ای ؟ دنبال چه کاری می گردی ؟ و یا اینکه تمایل داری تو بخش خصوصی فعالیت کنی یا نه؟ باور کن قصد من وارد شدن به حریم خصوصیتون نیست فقط فکر کردم شاید کمکی بتونیم بکنیم. من یه شرکت خصوصی خیلی معتبرو می شناسم یعنی سالها اونجا کار می کردم و ارتباطم با صاحب و مدیرانش عالی بود. البته ایشون صاحب چندین شرکت و دفتر در ایران و چند کشور دیگه و سهام دار بزرگی هستن.فکر کردم اگر شغلت مرتبط باشه و تمایل داشتی می تونی یه رزومه براشون بفرستی . یا شاید بابا بتونه کاری انجام بده.خوشحال می شیم اگه بتونیم کاری برای دوست عزیزمون انجام بدیم.