1- آن وقتها كه كودك بودم خيلي كم پيش ميآمد كه بيبي به خانه ما بيايد. پدرم اخلاق چندان خوشي نداشت و به همين دليل فاصله بين آمدنهاي بيبي شايد به ماه هم ميكشيد. اما همان ديدارهاي دور و دير هم براي من غنيمتي بود. بنده خدا در سرما و گرما آن همه راه ميآمد تا ما را ببيند. هروقت از راه ميرسيد روبرويش مينشستم و كش جورابش را در ميآوردم تا بتوانم جورابهايش را از پايش بكشم بيرون. هميشه يك كيسه پارچهاي مشكي همراهش بود كه داخلش پر بود از خوراكيهاي دلچسب. از پسته و سنجد بگيريد تا سهن و گندم شاهدانه. چقدر دوست داشتمشان. هميشه آمدنش با شادي همراه بود و رفتنش با غم. موقع خداحافظي كه ميشد چنان كولي بازي از خودم در ميآوردم كه بيا و تماشا كن! خيلي دنبالش گريه ميكردم. چادرش را قايم ميكردم كه نتواند برود. اصلا يك جورهايي جَنگ ميشد بينمان. از من اصرار كه بماند و از او انكار كه بعدا ميآيم باز. و هميشه او پيروز اين نبرد بود. هميشه چادرش را پيدا ميكرد، سر ميكرد و ميرفت. و هميشه من ميماندم.
2- با بيبي رفته بوديم بَساب. روستايي اطراف بافق در استان يزد. اولين بار بود كه به آنجا ميرفتم. عزيزدردانه بيبي هم بودم و كلي بهم خوش ميگذشت. البته بيبي با همان چيزهايي كه در دست و بالش بود هوايم را داشت و خيلي حاضر نبود از جيبش مايه بگذارد! من آنجا با ميلاد، نوه همسايه، همبازي شده بودم. ميلاد يك تفنگ اسباببازي داشت. قشنگ بود و من هم دوست داشتم يكياش را داشته باشم. خيلي به بيبي اصرار كردم كه يك تفنگ برايم بخرد. هركاري كردم و بالا و پائين رفتم و خودم را مثل توپ كوبيدم به زمين، انگار نه انگار. دلش به رحم نيامد. ظهر بود و من هم با گريه خوابيدم. عصر با صداي بيبي از خواب بيدار شدم. بالاي سرم نشسته بود و ميگفت بلند شو برايت تفنگ خريدهام. يكهو از جا پريدم. باورم نميشد. با خودم گفتم اشكهايم كار خودشان را كردهاند و دل بيبي برايم سوخته. چشمم به چادر بيبي دوخته شده بود و منتظر بودم هر لحظه تفنگي زيبا را از زيرش بيرون بياورد و به دستم بدهد، اما با ديدن تفنگ بيبي انگار يك سطل بزرگ آب يخ روي سرم ريختند. بيبي يك دست دندان گوسفند را از بيابان پيدا كرده بود و ديده بود شكلش شبيه تفنگ است، اين بود كه آن را براي من آورده بود! چارهاي نداشتم جز اينكه همانجا قوه تخيلم را به كار بيندازم و سعي كنم به خودم بقبولانم چيزي كه در دست دارم دندان گوسفند نيست، بلكه تفنگ است!
3- تازه موتور خريده بودم و خوشحال بودم و دوست داشتم ديگران را هم در اين خوشحالي شريك كنم! از اقوام و انصار بگيريد تا دوستان. آن روز هم قرعه به نام بيبي افتاده بود. گير دادم كه برويم خانه كبري. با موتور رفتيم. فكر ميكرد برميگردانمش خانه، اما من رفتم سر كار. خلقش تنگ ميشد اينجور مواقع. شب كه آمدم خانه خاله، خواب بود. فهميدم كه ناراحت شده. خاله گفت بگذار بخوابد، اما من ميخواستم يك جوري از دلش دربياورم. بيدارش كردم. گفتم پاشو بريم. خوشحال شد. وسط راه بوديم كه نميدانم چه شد يكهو رفتيم قاطي باقاليها! خدا را شكر خيلي سرعتمان كم بود. موتور چپ شد و خورديم زمين. ترسيده بودم. نگران بيبي بودم. دوديم طرفش. فرياد زدم بيبي ........ ديدم نشسته روي زمين و ميخندد، از ته دل! با همان ته لهجه دوست داشتني گفت: خاك تو گورت، مرده شور روندنت رو ببره! انگار دنيا را بهم داده بودند. البته روز بعد كار هردومان به شكستهبند و بيمارستان كشيد، اما هيچ وقت گله و شكايتي از من نكرد.
4- بنده خدا بيسواد بود. اما پولها را خوب ميشناخت. حساب و كتاب هم سرش ميشد. كلاس اول بودم و آمده بوديم خانهشان. مشقهايم را مينوشتم اما حواسم به بازيگوشي بود. دوست داشتم به جاي مشق نوشتن بروم توي حياط بازي كنم. همهاش يك جوري از زير نوشتن در ميرفتم و مادرم مدام ميگفت: بنويس، بنويس. گوشم بدهكار نبود تا اينكه جوش آورد و كمي گوشماليام داد. بيبي ناراحت شد. بلند شد و كمي پسته آورد تا از دلم دربياورد. شروع كرد به نصيحت كردن كه: درس بخون. مشقاتو بنويس تا شاگرد اول شي. بعد مثل من بري دانشگاه مهندس شي! من شاخ درآورده بودم. گفتم مگه تو سواد داري؟ گفت پس چي؟ جدول ضرب رو هم از حفظم. من هم كه آن موقع سواد رياضياتم محدود ميشد به دودوتا چهارتا، همانها را ازش پرسيدم و او هم درست جواب داد. از آن به بعد توي مدرسه به همه ميگفتم مادربزرگم دانشگاه رفته و مهندس است و اين ذهنيت تا چند سال بعد هم با من بود.
5- بيبي گوشش كمي سنگين بود. يك مدتي ما طبقه بالاي خانهاش مينشستيم. يك بار تلفن زنگ زد. من از بالا گوشي را برداشتم. خاله بود. هنوز داشتيم سلام و احوالپرسي ميكرديم كه بيبي هم از پائين گوشي را برداشت. شيطنتم گل كرد. خاله ساكت شد و من شروع كردم با بيبي حرف زدن. خودم را دايي حسن معرفي كردم! شاكي شد كه چرا اين طرفها نميآيي و كم پيدا شدهاي. من هم گفتم از فاطي (مادرم) و بچههايش بدم ميآيد و براي همين آنجا نميآيم! كلي هم از بيبي شكايت كردم و گفتم تو آنها را بيشتر از من دوست داري و برايشان آبگوشت درست ميكني! بيبي به گلايههاي مثلا حسناش گوش ميداد و خاله هم آن طرف خط ميخنديد و پيشنهاد ميداد من چه بگويم. خيلي خنديديم. آخرش قرار شد شام آبگوشت درست كند تا من (دايي حسن) با كسري بيايم پيشش. تلفن را كه قطع كرد آمد توي راهرو و مادرم را صدا زد. خيلي ناراحت شده بود. برايش تعريف ميكرد كه حسن (من) چه گفته. مادرم نميدانست بخندد يا من را دعوا كند يا بيبي را قانع كند كه سر كارش گذاشتهايم. كلي طول كشيد تا باورش شد قضيه شوخي بوده. هرچند ديگر دير شده بود و آبگوشت روي چراغ بود و به واسطه همان شوخي، ما آن شب آبگوشت دست پخت بيبي را خورديم.
6- تازه سرباز شده بودم. هفته اول آموزشي بودم كه مرخصي دادند و آمدم خانه. بعد از يك هفته دوري، بيبي را ديدم. آخر هفته خوبي بود. وقت برگشتن به پادگان، داشتم توي حياط پوتينهايم را ميپوشيدم كه بيبي از اتاق آمد بيرون. دست كرد توي جيبم و گفت اين هم مواجبت. خنديدم. فكر كردم مغز پستهاي چيزي نصيبم شده. وقتي آمدم بيرون نگاه كردم ديدم يك اسكناس 500 توماني گذاشته توي جيبم. خيلي حال كردم. البته 500 تومان ارزشي نداشت، اما 500 توماني بيبي برايم خيلي ارزشمند بود. تا مدتها آن اسكناس را داشتم. بعدها كه رفتم سر كار، باز هم از بيبي مواجب ميگرفتم. البته ديگر پول نميداد، همان مغز پسته و ميوه و اينها را برايم ميآورد.
7- از سر كار آمده بودم خانه. خيلي ذوق و شوق داشتم. فيلم مراسم عروسي را گرفته بودم. همسرم ناخوش احوال بود و خوابيده بود، اما تا فيلم عروسي را ديد ناخوشي از يادش رفت. تازه 5 دقيقه از فيلم را ديده بوديم كه تلفنم زنگ خورد. خاله كبري بود. با صدايي گرفته سلام و احوالپرسي كرد. فكر كردم سرش درد ميكند باز. گفت: محمد برو خونه بيبي. دلم ريخت. اشك توي چشمانم حلقه زد. دوست نداشتم اين را باور كنم. دوست داشتم خاله بگويد دايي رضا نتوانسته بيايد پيش بيبي و از من خواسته به جايش بروم. اما هميشه آنطور كه ما ميخواهيم نيست. خاله فقط ميگفت برو خونه بيبي. زدم زير گريه. تا خانه بيبي ميدويديم. دايي در را به رويمان باز كرد. اشك او را كه ديدم مطمئن شدم. دويدم توي اتاق. ديدم بيبي آرام خوابيده. نه مثل هميشه، اين بار آرام خوابيده بود. فقط اشك ميريختم. بيبي رفته بود، و من همانند كودكيها، پشت سرش گريه ميكردم ...
پ . ن 1: هنوز نتونستم رفتنش رو باور كنم.
پ . ن 2: تموم اين خاطرات و هزارتا خاطره ديگه مثل فيلم از جلوي چشمام ميگذره.
پ . ن 3: چقدر بدم من. چقدر بدم كه گوهري مثل بيبي رو اونطور تنها گذاشتم. خيلي از تنهايي بدش ميومد. يكي از تنهايي، يكي از گرفتگي هوا. اين دو چيز بدجوري آزارش ميداد. آخرش تو تنهايي مرد، تو دلگيري دم غروب ...
خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
خدا رحمتشان کند