هوا سرده.
سردی یه روز پاییزی و بادی که میوزه سرما رو به صورتت میکوبه تا اشکت رو
دربیاره، تو اما سردت نیست. دستش رو در دست گرفتی و پا رو برگهای خشک کف باغ
میذاری و دلگرم از حضورش، قدم میزنی. میگی: "خیلی خوشحالم که اومدی، اونم این
همه راه! هر روز داری بیشتر ثابت میکنی دوست داشتنت رو. نمیدونم باهات چیکار
کنم، داری به خودت وابستهم میکنی ...". دستت رو فشار میده و میخنده. میاد
جلوت وامیسته و میگه: "باز که زیپ کاپشنت رو نبستی، سرما میخوری گلم"
و خودش زیپ رو میبنده. دست رو گونهت میذاره، سرت رو در آغوش میگیره و پیشونیت
رو میبوسه. تمام تنت داغ میشه. دوست داری دنیا همونجا متوقف بشه. میگی:
"بازم" و اون دوباره میبوسدت. "بازم" و باز هم. دستات رو دور
کمرش گره میزنی و سخت در آغوش میگیریش ...
به سوی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیدهدم آیم
مگر تو را جویم
بگو کجایی؟
نشان تو
گه از زمین گاهی
ز آسمان جویم
ببین چه بیپروا
ره تو میپویم
بگو کجایی ...
صدا از اون دورها میاد و هرلحظه اما به تو نزدیکتر میشه. چشمات رو باز میکنی و
زودی میبندی. دوست داری به رویای شیرینت برگردی و دوباره گرمای بوسهها رو تو
سرمای پاییزی بچشی. سعی میکنی صدا رو نشنیده بگیری، نمیتونی امما، شیرینی خاصی
داره، اونقدر که بیخیال رویاهات میشی و با چشمهای بسته، ذرهذرهش رو در قلبت
جا میدی. صدا هر ثانیه نزدیکتر میشه، اونقدر که حالا مطمئنی همینجا، تو کوچه،
پایین پنجرهی اتاقته. بلند میشی و پنجره رو باز میکنی و تو نور روشن ماه، قدمهایی
رو میبینی که به تنهایی رو برگهای خشک پاییزی فرود میان و بیحال، جلو میرن. دستهایی
رو میبینی که از سرما، تو جیب پالتوی مشکی فرو رفته. موهایی رو میبینی که سپید
شده، از سختی روزگار شاید. چشمهایی رو میبینی که نمناک و بیتفاوت، به آسمون
خیره نگاه میکنن. و لبهایی رو میبینی که تکون میخورن و نوای پرسوز سینهای رو
تو دل شب رها میکنن ...
کی رود رخ ماهت از نظرم
به غیر نامت
کی نام دگر ببرم ...
دنیا رو سرت خراب میشه. گوشهی اتاق وامیستی. قلبت تندتند میزنه و دستهات میلرزه.
صدا داره کمتر و کمتر میشه. داره دور میشه انگاری. کاپشنت رو میپوشی و پلهها رو
دو تا یکی پایین میری. عجله داری، میخوای زودتر بهش برسی. میخوای ببینیش، یک
بار دیگه. میخوای باهاش حرف بزنی. میخوای در آغوش بگیریش. میخوای ... میخوای
ببوسیش.
در رو که باز میکنی، کوچه تنهاست و تنها صدایی که ازش شنیده میشه، صدای خشخش برگهای
پاییزیه که رو زمین کشیده میشن و اینور و اونور میرن. نفس عمیقی میکشی. هنوز
کوچه بوی عشق میده. باد سردی میوزه و سرما رو به صورتت میکوبه. سردته. زیپ
کاپشنت رو بالا میکشی و به آسمون نگاه میکنی. اون بالاها، یه جایی دورتر از
ماه، دو تا ستاره همدیگه رو بغل کردن و بهت چشمک میزنن. چشمات خیس میشه و زمزمه میکنی:
شب به گلستان تنها منتظرت بودم
بادهی ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم ...