هوا گرمه. شب چادر سیاهش رو به دل
آسمون کشیده و ماه، دونه دونه ستارهها رو بیدار میکنه تا در دل سیاهی بدرخشن و
دنیا رو روشن و پرنور کنن. با اینکه ساعتی از خوابیدن خورشید میگذره، اما هنوز
گرماش رخت از سر شهر برنبسته و هر لحظه، هرم داغش رو به صورت زمین میکوبونه. همهجا
ساکته و هیولای آهنی با چشمانی روشن و صدایی زوزهمانند دل خیابونها رو میشکافه
و با شتاب پیش میره. و ما، در دل این هیولا، مضطرب و نگران چشم به بیرون دوختیم و
لحظهها و ثانیهها رو برای زودتر رسیدن میشمریم. دل توی دلمون نیست، بذر زندگیمون
نفسهاش به شماره افتاده و دنیا جلوی چشممون تیره و تار شده. لبهام تند و تند
حرکت میکنن و زیرلب پرنورترین و پرامیدترین کلمهها رو زمزمه میکنم: "...
يَا مُجِيبَ الدَّعَوَاتِ ... يَا وَاهِبَ الْهَدَايَا ... يَا رَجَائِي عِنْدَ
مُصِيبَتِي ...". دقایقی بعد میرسیم، دقایقی که به رسم دنیا، به قدر سالها
میگذرن. با عجله پیاده میشیم و ساعتی طول میکشه تا بتونیم با دنیایی از استرس و
دلنگرانی، بذر امیدمون رو به دست تکنولوژی روز بسپاریم تا بتونه راحتتر نفس بکشه
و جوونهای بشه برای ادامهی زندگی. دل توی دلم نیست. چی میشه عاقبت؟ این بذر
جوونه میشه یا ...؟ تنها به حیاط میام. شب از نیمه گذشته و جز من، کسی اونجا نیست.
روی تنها نیمکت حیاط ولو میشم و چشمام رو میبندم. سعی میکنم همهی بدیها رو از
ذهنم دور و به جاش به خوبیها فکر کنم. سعی میکنم روشنیها رو ببینم، ستارهها.
چشم باز میکنم و به آسمون خیره میشم. ستارهها اون بالا به روم لبخند میزنن و با
چشمکهایی ریز و زیبا، آیندهی روشنی رو نوید میدن. خیلی نمیگذره که خستگی، چراغهای
ذهنم رو خاموش میکنه و کمکم به خواب فرو میرم ...
سیاهی شب. جادهای پر از پیچ و خم،
جادهای پُر خون. دستها و سرهایی خونین و من که اشکآلود، اسمی رو فریاد میزنم
...
"بابا
... بابا ... چرا اینجا خوابیدی؟"
نرمی دستهات رو روی صورتم حس میکنم.
سعی میکنم چشمام رو باز کنم و ببینمت، اما باریکه نوری از دست خورشید پرتاب میشه
و از لابهلای قطرههای اشک راه خودش رو باز میکنه تو عمق نگاهم فرود میاد.
دوباره چشمام رو میبندم و گوشام رو تیز میکنم تا صدات رو بشنوم: "بابایــــــی
... بابا ...". دستم رو جلوی صورتم میگیرم و چشمام رو آروم باز میکنم. باریکه
نور به دستهام میخوره و قبل از اینکه بخواد روزنهی دیگهای پیدا کنه، از جا
بلند میشم و صورت مثل ماهت رو روبروی خودم میبینم. با اون لبخند دلنشینت دست به
سینه واستادی و چشمای زیبات رو به من دوختی. نخودی میخندی و میگی: "نصف شب
ازت فیلم گرفتم. تا مدرکی باشه واسه خروپف کردنات!" لبخند میزنم، مثل همهی
روزهایی که چشم به روی تو باز کردهم. دستم رو دراز میکنم و دستات رو میگیرم.
خودت رو پیچوتاب و میدی، میرقصی، جلو میای و روی پام میشینی و در آغوشم میگیری.
سرم رو لای موهات فرو میکنم و عطر تنت رو با تمام وجودم نفس میکشم. میگی:
"داشتی خواب میدیدی؟ همون کابوس همیشگی؟" میگم: "نه". میخندی
و میگی: "ای بابای دروغگو!" نشده تا حالا بتونم دروغی بهت بگم. همیشه میفهمی!
آخه دلهامون یکیه. هرچی تو دل منه، انگاری تو قلب تو هم هست. به هرچی فکر کنم، تو
هم میفهمی، بس که عاشقتم، بس که عاشقمی. دست رو چشمام میکشی و خیسیشون رو پاک میکنی.
میگی: "نمیشه از این فکرا نکنی؟" نفس عمیقی میکشم، چیزی اما نمیگم. آخه
همهچیز رو خودت میدونی. موهات رو نوازش میکنم. سر رو شونهم میذاری و میگی:
"شعر بخون". و من که میخونم:
ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو
نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو
دختران مصر را کاسد شود بازار حسن
گر چو یوسف پرده بردارد به دعوی روی
تو
گر چه از انگشت مانی برنیاید چون تو
نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی
تو
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشد اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو
روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن
خطاست
گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو
چون به هر وجهی بخواهد رفت جان از دست
ما
خوبتر وجهی بباید جستن اولی روی تو
چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل
تو
عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی
تو
داشتند اصحاب خلوت حرفها بر من ز بد
تا تجلی کرد در بازار تقوا روی تو ...
خنکای باد به صورتم میخوره. از دور
صدای قدمهایی میاد. قدمهایی که نزدیک و نزدیکتر میشن و هر لحظه انگار به مغزم
ضربه میزنن. چشم باز میکنم و سیاهی شب رو میبینم که انگاری داره کمرمق میشه و
ماه و ستارهها که کمنورتر از هر زمان، دارن آماده میشن که تا ساعاتی دیگه دوباره
جای خودشون رو به آفتاب عالمتاب بدن. گرمای خاصی وجودم رو در بر گرفته و تازه اونموقعست
که متوجه پتو و پیرمرد نگهبان میشم. با استکانی چای کنارم نشسته و با لخندی بر لب
میگه: "دلنگرونی؟" و استکان رو تو دستم میذاره. میگم:
"نگران؟" و همهی نگرانیهام یادم میاد. سریع از جا بلند میشم و استکان
رو به طرفش میگیرم. میگه: "بخور جوون، میدونم از دیشب چیزی نخوردی، چیزی
تا اذون نمونده، باس بتونی اون همه ساعت دووم بیاری". لبخندش اونقدر گرم هست
که برای لحظاتی همهی نگرانیها یادم بره. کنارش روی نیمکت میشینم و چای رو با لذت
مینوشم. وقتی دوباره بلند میشم میگه: "بذر زندگیت داره جوونه میده. مبارکت
باشه!". گیج و منگ پلهها رو دو تا یکی بالا میرم و هراسون پشت در وامیستم.
دل تو دلم نیست. روبروی در، روی زمین مینشینم و دوباره زیباترین اسمها رو زمزمه
میکنم ... "یا غیاثَ المُستَغیثین ... یا حَبیبَ باکین ... یا اِلهَالعالَمین
...". بغض میکنم، اشک تو چشمام جمع میشه، اما نمیذارم فرو بریزه. با التماس
نگاهی به اون بالایی میکنم و ...
در باز میشه. همسرم خوب و سالم رو تخت
دراز کشیده و دردونه دخترم، پاک و معصوم به روی دنیا چشم گشوده و با لبخندی دلنشین
"بابا"ش رو نگاه میکنه. دیگه دست خودم نیست. هر دوشون رو درآغوش میگیرم،
به پهنای صورتم اشک میریزم و از خدا بابت هدایای دوستداشتنیای که بهم داده تشکر
میکنم ...